عزیز دل من امیرعلیعزیز دل من امیرعلی، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

دردونه ی مامان وبابا

یکسالگی نفســـم...

بعد از یه غیبت طولانی حدودا 80 روزه من اومدم با یه عالمه خبرای جدید: اول از همه اینکه امسال اولین سالی بود که لحظه سال تحویل امیـــر علــــی عزیـــزم هم کنار ما بود . بعد از تعطیلات عیـــد سه تایی رفتیم مشهد. امیر علی برای اولین بار بود که به پابوس امام رضا(ع) میرفت. گل پسرم یکساله شد. 30 فروردین شب تولد حضرت زهرا (س) توی خونه بابا جون یه تولد مفصل واسه امیـــــرعلــــــــی گرفتیم... خداروشکر همه بودن... ولی متاسفانه در حال حاضر عکسی موجود نیس که بذارم.  امیر علی ماشا ا... این روزا دیگه کاملا مثل یه حرفه ای راه میــــره،کلمات مامان،بابا هم قشنگ ادا میـــکنه... توی غذا خوردن هم خیـــلی بهتر از قبل شده،ولی ...
12 خرداد 1393

امیر علی وروجک میشود

ســــــلام عزیز دل مامان وبابا. امروز میخوام از شیطنتات بنویسم : این روزا یاد گرفتی راه بری،حتی گاهی وقتا وسط راه رفتن راهتو هم عوض می کنی و به قول معروف می چرخی،یا اگه چیزی روی زمین ببینی خم میشی و برمیداری و دوباره به راهت ادامه میدی، بعد از قدم برداشتنات خیلی طول نکشید که راه رفتی البــــته هنوز هم خیـــلی خیــــلی مسلط نیستی و گاهی اوقات بین راه رفتن می شینی و چهار دست و پا میری ولی بازم تو پسر زرنگی هستی و توی یازده ماهگی راه رفتی...  این روزا یاد گرفتی جیـــــــــغ میزنی،وقتی یه چیزی باب میلت نباشه شروع می کنی به جیــــــــــغ کشیـــدن..... هر وقت هم که عشقت بکشه دست میزنی؛اونم چه دست زدنی قشنگ صـــدا میده (قربون اون دست...
20 اسفند 1392

اولیــن قدم های دردونــــه

عالیه،محشره،خیلی نازه،اصلا بهتر بگم غیر قابل توصیفه...... تا مادر نباشی و مدتها واسه دیدن این لحظه انتظار نکشیده باشی نمیدونی چی میگم؟!!! وقتی می بینی که جگر گوشه ات با چه مشقتی بلند میشه و روی پاهای خودش می ایسته از خوشحالی بال در میاری. وخوشحال و خندان تر از اون موقع، وقتیه که می بینی با اون پاهای کوچولو موچولوش چند قدم بر می داره!!!       سه شنبه شب یعنی22/11/92 (ببخشید وقت نشد همون موقع بنویسم) برای اولین بار راه رفتی. من و بابایی داشتیم از خوشحالی پرواز میکردیم انگار کل دنیا رو یکجا بهمون داده بودن.اون شب یکی از بهترین شبای زندگی من و بابایی بود.تو اون شب رو واسه ما تبدیل به یک شب به یاد ماندن...
29 بهمن 1392

... نبض زندگی ما ...

توی این ساعت و این لحظه که آروم مثل فرشته ها خوابیدی شاید بهترین فرصته که از احساسم نسبت به تو بگم... باوجود اینکه گاهی وقتا از شیطنت هات کم طاقت و بیحال میشم، با وجود اینکه گاهی وقتا چشمام پر از خوابه ولی تو انگار قصد خوابیدن نداری، با وجود اینکه این روزا بیشتر از همیشه بخاطر بازیگوشی های تو، توی خونمون باید جارو برقی بکشم، با وجود اینکه بعضی وقتا بیشتر از توانم باید کار کنم،با وجود اینکه گاهی با چشمای خسته مواظبم که مبادا زمین بخوری با وجود همه "با وجودهایی" که گفتم و نگفتم، قلب مادرانه ای لبریز از عشـــــق و عطوفت و دوســـت داشتن و نیــــاز توی بند بند وجودم  واست به تپش در میاد که با آوای بیکرانش بهت بگه اندازه تموم گلهــــ...
5 بهمن 1392

حس بابایی و مامانی در یک نگاه....

انگار دیروز بود که منتظر خبر بودنت در وجود مامانی بودیم. چه زود گذشت انگار دیروز بود که از خوشحالی در پوست خودمون نمی گنجیدیم وقتی فهمیدیم هستی. چه زود گذشت انگار دیزوز بود که منتظر در آغوش گرفتنت بودیم. چه زود گذشت انگار دیروز بود که نه ماه باهم نفس کشیدیم. چه زود گذشت انگار دیروز بود که با گریه ی قشنگت به دنیا بله گفتی. چه زود گذشت  
3 بهمن 1392